سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 13

ــ تو کجایی؟

 در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان

                                     تو کجایی؟


ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:

 کنارِ تو.


*


ــ تو کجایی؟

 در گستره‌ی ناپاکِ این جهان

                                    تو کجایی؟


ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:

 بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

 برای تو.


دیِ 1357

لندن




 نوشته شده توسط بهرام در شنبه 92/12/10 و ساعت 5:26 عصر | نظرات دیگران()


به تو دست می‌سایم و جهان را درمی‌یابم،
به تو می‌اندیشم
و زمان را لمس می‌کنم
معلق و بی‌انتها
عُریان.
 
می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم.
آسمانم
ستارگان و زمین،
و گندمِ عطرآگینی که دانه می‌بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش.
 

 
از تو عبور می‌کنم
چنان که تُندری از شب. ــ
 
می‌درخشم
و فرومی‌ریزم.
 


 نوشته شده توسط بهرام در شنبه 92/6/2 و ساعت 7:41 عصر | نظرات دیگران()

اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.


در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من.
فواره و رویا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاه‌ات سرودی دیگرگونه آغاز کردم.


من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم

پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم

پُرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.


 نوشته شده توسط بهرام در چهارشنبه 92/1/7 و ساعت 10:3 صبح | نظرات دیگران()

نه عادلانه نه زیبا بود

                         جهان

پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم

و زیبایی

          در وجود آمد.


 نوشته شده توسط بهرام در یکشنبه 91/7/2 و ساعت 10:28 صبح | نظرات دیگران()

ناگهان

        عشق

                آفتاب‌وار

                          نقاب برافکند

و بام و در

           به صوتِ تجلی

                            درآکند،

شعشعه‌ی آذرخش‌وار

                           فروکاست

و انسان

برخاست.


 نوشته شده توسط بهرام در یکشنبه 91/7/2 و ساعت 10:12 صبح | نظرات دیگران()

مرا

     تو

بی سببی

            نیستی .

به راستی

صلت کدام قصیده ای

                           ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

                                        به آفتاب

از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد .

خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی !

 

پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی ست

                            که آزادی را

به لبان برآماسیده

                        گل سرخی پرتاب میکند؟ 

ورنه

      این ستاره بازی

حاشا

       چیزی بدهکار آفتاب نیست .

نگاه از صدای تو ایمن می شود .

چه مومنانه نام مرا آواز می کنی !

 

ودلت

کبوتر آشتی ست ،

در خون تپیده

به بام تلخ .

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز میکنی !



 نوشته شده توسط بهرام در چهارشنبه 91/3/31 و ساعت 5:25 عصر | نظرات دیگران()

به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه دریا و علف

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابرآلوده را

قابی کهنه می گیرد
.....
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن،
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد
پس به هیات گنجی در آمدی
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است

نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می گذرد
- متبرک باد نام تو
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را


 نوشته شده توسط بهرام در یکشنبه 91/2/24 و ساعت 9:29 صبح | نظرات دیگران()

دسته ی کاغذ

بر میز

در نخستین نگاه آفتاب.


کتابی مبهم و

سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای از یاد رفته.


بحثی ممنوع

در ذهن.


 نوشته شده توسط بهرام در پنج شنبه 91/1/24 و ساعت 10:23 صبح | نظرات دیگران()

 ای کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی.

ــ آدمی بودن
  حسرتا!
  مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟

ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
  در آتش سوختن را؟

یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن
ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنند
  به لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟

یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌یی
رضایتِ خاطری احساس کردن
ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
  در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
  تا به شمشیری گردنش بزنند؟
  حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزد
  قابیلِ برادرِ خود شدن
  یا جلادِ دیگراندیشان؟
  یا درختی بالیده‌نابالیده را
  حتا
  هیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
با اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.

آه
کاش هنوز
به بی‌خبری
قطره‌یی بودم پاک
از نَم‌باری
به کوهپایه‌یی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.

 


 نوشته شده توسط بهرام در جمعه 91/1/11 و ساعت 3:57 عصر | نظرات دیگران()

بر ‌این‌ کناره‌ تا کناره‌‌ى‌ ‌آمودریا
‌آبى‌ مى‌گذشت‌ که‌ دگر نیست‌:
رود‌ى‌ که‌ به‌ روزگار‌ان‌ِ در‌از سرید و ‌از یاد شد
رود‌ى‌ که‌ فرو خشکید و بر باد شد.

بر ‌این‌ ‌امو‌اج‌ تا رودبار‌ان‌ِ سند
زورقى‌ مى‌گذشت‌ که‌ دگر نیست‌:
زورقى‌ که‌ روز‌ى‌ چند در خاطره‌‌ى‌ نقش‌ بست‌
و‌ان‌گه‌ به‌ خرسنگى‌ بر‌آمد و در ‌هم‌ شکست‌.

بر ‌این‌ زورق‌ ‌از بندر‌ى‌ به‌ شهربندر‌ى‌
زورق‌بانى‌ پارو مى‌کشید که‌ دگر نیست‌:
پاروکشى‌ که‌ ‌هر سفر شوریده‌ دختر‌ى‌ش‌ دیده‌ به‌ ر‌اه‌ د‌اشت‌
که‌ ‌امید‌ى‌ مبهم‌ نهال‌ِ ‌آرزوئى‌ به‌ دل‌ مى‌کاشت‌.

بر ‌این‌ رودِ پا در جا‌ى‌
‌امید‌ى‌ درخشید که‌ دگر نیست‌:
‌امیدِ سعادتى‌ که‌ پا بر جا مى‌نمود
لیکن‌ در بسترِ خویش‌ به‌ جز خو‌ابى‌ گذر‌ا نبود.


 نوشته شده توسط بهرام در پنج شنبه 90/12/4 و ساعت 9:11 صبح | نظرات دیگران()
   1   2   3      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
مجموع بازدیدها: 59673
آرشیو