سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 13

اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لب‌خندِ عشق‌ام بود.

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترک‌ام
مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن‌می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گویم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌هایِ تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برایِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زنده‌گان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مرده‌گانِ این سال
عاشق‌ترینِ زنده‌گان بوده‌اند.

دست‌ات را به من بده
دست‌هایِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن‌می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن‌می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌هایِ تو را دریافته‌ام
زیرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست.


 نوشته شده توسط بهرام در پنج شنبه 90/12/4 و ساعت 9:3 صبح | نظرات دیگران()

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه یی ست

و قلب

برای زندگی بس است .

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه یی ست

تا کمترین سرود ، بوسه باشد .

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم.


 نوشته شده توسط بهرام در جمعه 90/10/23 و ساعت 5:58 عصر | نظرات دیگران()

لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد


داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند


هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد


فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس


خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
                                       اگر تو عاشق من نباشی ..


 نوشته شده توسط بهرام در یکشنبه 90/8/29 و ساعت 12:53 عصر | نظرات دیگران()

پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،

پیش از آن‌که پرده فرو افتد،

پیش از پژمردن آخرین گل،

برآنم که زندگی کنم.

برآنم که عشق بورزم.

برآنم که، باشم.
 

در این جهان ظلمانی،

در این روزگار سرشار از فجایع،

در این دنیای پُر از کینه،

نزد کسانی که نیازمند منند،

کسانی که نیازمند ایشانم،

کسانی که ستایش انگیزند،

تا دریابم؛

شگفتی کنم؛

باز شناسم؛

که‌ام؟

که می‌توانم باشم،

که می‌خواهم باشم،

تا روزها بی‌ثمر نماند،

ساعت‌ها جان یابد،

لحظه‌ها گران‌بار شود،

هنگامی که می‌خندم،

هنگامی که می‌گریم،

هنگامی که لب فرو می‌بندم،

 در سفرم به سوی تو،

به سوی خود،

به سوی خدا،

که راهی‌ست ناشناخته

پُر خار، ناهموار،

راهی که ـ باری ـ

در آن گام می‌گذارم،

که قدم نهاده‌ام،

و سر بازگشت ندارم.

بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،

بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،

بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.

اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.

اکنون می‌توانم به راه افتم.

آکنون می‌توانم بگویم که:

«زندگی کرده‌ام.»


 نوشته شده توسط بهرام در سه شنبه 90/8/10 و ساعت 12:47 عصر | نظرات دیگران()

به آرامی آغاز به مردن می کنی  

اگر سفر نکنی

اگر چیزی نخواهی

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی

اگر از خودت قدر دانی نکنی

 

به آرامی آغاز به مردن می کنی

زمانی که خود باوری را در خودت بکشی

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

 

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر برده عادات خود شوی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی

اگر روزمره گی را تغییر ندهی

اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر از شور و حرارت و احسا سات سر کش

و چیز هایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند

و ضربان قلبت را تند تر می کنند

دوری کنی ...

 

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی...

آن را عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویا ها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی ...

 

امروز زندگی را آغاز کن

                    امروز مخاطره کن

                    امروز کاری بکن

                    نگذار که با آرامی بمیری

                    شادی را فراموش نکن.


 نوشته شده توسط بهرام در شنبه 90/7/16 و ساعت 10:6 صبح | نظرات دیگران()

چه مدت لازم بوده است
تا کلمه ی عفو
بر زبان جاری شود؟
تا حرکتی اعتماد انگیز
انجام گیرد؟

بیا تا جبران محبت‌های ناکرده کنیم.
بیا آغاز کنیم.

فرصتی گران را به دشمن‌خویی
از کف داده‌ایم؛
و کسی نمی‌داند چقدر فرصت باقی است
تا جبران گذشته کنیم.

دستم را بگیر!


 نوشته شده توسط بهرام در شنبه 90/7/9 و ساعت 11:0 صبح | نظرات دیگران()

از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه 
آن
را بجوی و
تحمل کُن.

و به آرامش
خاطر
مجالی ده!


 نوشته شده توسط بهرام در شنبه 90/7/9 و ساعت 10:53 صبح | نظرات دیگران()

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می
کنم
که چراغ
ها و نشانهها را
در ظلمات
مان
ببیند.

گوشی
که صداها و شناسه
ها را
در بیهوشی
مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی 
که در صداقت خود
ما را از خاموشی
خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که
در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.


 نوشته شده توسط بهرام در یکشنبه 90/5/30 و ساعت 10:59 صبح | نظرات دیگران()

جویای راه خویش باش
از این
سان که منم.
در تکاپوی انسان
شدن.

در میان راه
،
دیدار می
کنیم
حقیقت را
،
آزادی را
،
خود را
.

در میان راه،
می
بالد و به بار مینشیند
دوستی
یی که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم
و یاوری.

این است راه ما؛
تو،
و من
.


 نوشته شده توسط بهرام در یکشنبه 90/5/30 و ساعت 10:57 صبح | نظرات دیگران()

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه بن بست.

 

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک.


 نوشته شده توسط بهرام در سه شنبه 89/10/21 و ساعت 12:6 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 1
مجموع بازدیدها: 59676
آرشیو