بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقى مىگذشت که دگر نیست:
زورقى که روزى چند در خاطرهى نقش بست
وانگه به خرسنگى برآمد و در هم شکست.
بر این زورق از بندرى به شهربندرى
زورقبانى پارو مىکشید که دگر نیست:
پاروکشى که هر سفر شوریده دخترىش دیده به راه داشت
که امیدى مبهم نهالِ آرزوئى به دل مىکاشت.
بر این رودِ پا در جاى
امیدى درخشید که دگر نیست:
امیدِ سعادتى که پا بر جا مىنمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابى گذرا نبود.