ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی.
ــ آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.